ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

گل نازم به متراژ رسید

مامان دورت بگرده عزیز دلم دوشنبه شب بابابزرگ اسماعیل و خونواده ی من به صورت اتفاقی اومدند خونمون و ما رو خوشحال کردند بیشتر از همه ملیکای عزیزم خوشحال شد که با دیدن دایی یاد بازی های همیشگی اش افتاد.. یکی از اون بازی ها ایستادن روی سنگ اپن آشپزخانه و پریدن به سمت دایی محسن و در آغوش کشیدن دایی جون.. بچم بیچاره با اشتیاق فراوون بازی رو شروع کرد اما همین که خواست به سمت دایی بپره سرش به سقف اپن میخوره و اذیت میشه... ما  هم ناراحت بودیم و هم متعجب از اینکه چرا بازی همیشگی اونا این طوری شد... که دایی محسن گفت قد ملیکا بلند شده و دیگه نمیتونه این بازی رو انجام بده... با اندازه گیری های انجام شده متوجه شدیم قد ملیکا ...
15 مهر 1393

اولین تجربه ی سینما با شهر موشها

قرار بود با دوستان مون و بچه  ها به سینما بریم و شهر موشها ی 2 ببینیم ؛ اما به دلایلی نشد و دیروز که بابایی مهربون بیکار بودند به همراه ملیکا ی عزیزمون که هیچ ذهنیتی از سینما نداشت راهی سینما شدیم نگران بودم که نکنه زود حوصله ی خانمی سر بره و بخواد که بریم خونه... اوایل فیلم بود که همین اتفاق افتاد و گفت که خسته شده و میخواد بریم خونه ولی خدا رو شکر با ورود اسمشو نبر هیجان دنبال کردن فیلم  برای ملیکا بیشتر شد ... به طوری که وقتی اسمشو نبر ها با ماشین تصادف کردند ..ملیکا داد زد : دارن اینا رو زیر میگیرن ..حقشون بود ...آفرین..... وقتی هم که موشها همه ی گربه ها رو کشتند گفتید: آخ جون مامان همه رو کشتن دیگه نیستن......
9 مهر 1393
1540 11 10 ادامه مطلب

سورپرایز در اول پاییز

پاییز با بارونهای زیبا و برگریزانش رسید.... دیگه آخر هفته ها ی بارونیمون رو نمیتونیم به جنگل و دریا بریم...اما ... تو اولین آخر هفته ی پاییزی مون که اتفاقا بارون هم باریده بود ؛ خاله فاطمه جون مهربون و گل ملیکا با برادر دوست عزیزم طیبه جون ؛ ازدواج کرد و سه مهر جشن بله برون بود  انشاالله این دو تا کبوتر عاشق به پای هم پیر بشن ...الهی آمین
6 مهر 1393
1